محل تبلیغات شما



این آغازی است بر تاریخ بی وفایی هایی که قلبم هیچگاه نخواست باور کند

این آغازی است بر روزگاری که باورم نیست چگونه به تاراج برده ای

این آغازی است بر شادمانی های بی پایانت آنگاه که لگدمال تکبر تو شده بود

این آغازی است که هیچگاه فراموش نخواهد شد

بارها خواستم با دروغ های جدیدت تقصیر این بی وفایی ها را به گردن دیگران بیاندازم

بارها تا آستانه باور کردنت پیش رفتم و هربار با سیلی تندتری بازگشتم

دوم آذر سرسلسله یک بهت عظیم بود 

یک دروغ بزرگ

یک بی وفایی باورنشدنی

و پایان یک ساده نگری، ساده لوحی 

که بر آمده از یک عشق خالصانه بود

روزگار بی توئی از من آدم دیگری ساخت

آدمی سخت شکاک که هیچ حرف تو را باور نخواهد کرد

آدمی که دیگر با وجود آن همه التهاب عاشقی،

دیگر دل نوشته هایش حس شیرین عشق را مزه مزه نمی کند

روزگار بی توئی روزگار آشوب های بی امان دلی دردمند بود

که دیگر هیچ شعر عاشقانه ای آرامش نمی کند

روزگار بی توئی از عاشق دلده ای که روزها و ساعت ها

تک بیتی عاشقانه ای را با خود خط به خط هجی می کرد،

بدل به آدمی بی تفاوت کرد هیچ غزل های حافظ و سعدی

هیچ تک بیت های صائب

هیچ غزل های مشیری

دیگر میخکوبش نمی کند

امروز سالروز مرگ دلی دردمند است که به گمانم دیگر حتی چشمانت نیز 

امروز سالروز نکوداشت عشقی است بی معشوق

عشقی بی معشوق


از ترس آنکه مبادا دوستت دارم»هایم به پولک خواهش های جسمانی آذین شده باشد، هُرم شرم آن، مانع از به زبان راندنش شده بود

و افسوس که حال در جامعه ای می زییم که دوستت دارم»ها به عیان، به تن ستایی بی پروا بدل شده است و من باز هم از بیانش در هراسم

نه آن روز، دوستت دارم های بی آلایش» را توانستم تقدیم کنم

و نه امروز یارای کشیدن خط بر خطوط عاشقانه ها و دلسپردگی هایم دارم

آری

من هم اهل دههء نسل سوخته» ام !

انگشت به دهان، معصومیت تاریخی ام را نظاره می کنم!

دههء دلدادگی پر تشویش

دهه پنهان کردن عشق در پستوی خانه.

در سایه سکوت همان شرم ها، تاراج عشق را به تماشا نشستم و دم بر نیاوردم.

اما تو که از همه چیز خبر داشتی.

تو که تمام همهمه ها و دلدادگی ها و شور و حالم را می دانستی!

کاش.

کاش.

چقدر کاش» در دلم سنگینی می کند

نفس از سینه تنگ بیرون نمیاید

بار دیگر خاموشی و دم برنیاوردن.


مهربانم

کاش به جای پاییز 

تو با مهر می آمدی

****

مهربانم

پاییز بی توئی، عطر عاشقی ندارد.

برگرد

برگرذ عطر عاشقی من

برگرد و حیرانی ام ببین

برگرد و ویرانی ام ببین

خزان بی توئی سخت است

گلایه ها را به سنگ و دیوار گفتن سخت است!

برگرد و گوشی شنوا باش!

برگرد و چون کودکی ها، در آشنا باش!

برگرد و در به در»ی های من ببین!

برگرد و خانه خرابی» ام ببین

محبوبم

کشتن کار هر کسی می تواند باشد

برگرد و زندگی ببخش 

برگرد و حیاتم بده

***

ما را از کودکی به جدایی عادت دادند

همان جایی که روی تخته سیاه می نوشتند:

خـــــــوبها . بــــــدها

بد بودم

می دانم

بد کردم

اما در عشق جز تو کسی قابل پرستش ندانستنم

قابل ستایش نبود

اصلا قبول؛ من بد بودم

اما برای تو»، جز خوبی» از اندیشه ام گذر نکرد

من بد بودم؛ اما نه برای تو».!

من بد بودم اما عاشقت بودم


همه بوسه های آذین بسته به مقدسات یک سو؛

آن چند بوسه که بر پیشانی و دستانت زده ام یک سوی دیگر!

ای مقدس ترین آیت زندگی ام

متبرک شده ام به تقدس دستانت

به تقدس چشمانت

مرا به مهمانی شگرفی فراخواندی

به دیداری باشکوه

و ضیافتی که لایقش نبودم شاید

نازنینم.!

این خود بهشت بود در آغوش تو

خود بهشت برین

***

این کوچه های کوچک تهران، چه بزرگ شده اند حالا.

همان کوچه هایی که حبس کرده بودند مرا در تنهایی چند هزار ساله خود

آنگاه که در آغوش تو بودم، این پس کوچه ها، دنج ترین جای جهان بودند؛نازنینم.

***

من جهانگردی را از کعبه وجود تو آغاز کرده ام

الحق که سزاوار ستایشی

کعبه عشق من.!

بنشین تا مسلمانی از نو آغاز کنم

در دین من

وضو از اشک باید ساخت

و در طواف تو

هفت دور کفایت نمی کند

هفتاد سال باید به دور تو گشت و گشت

قصد قربت به سوی چشمان تو باید باشد

سر به سجده برآوردن به سوی کعبه روی تو

در مقابل خویشتن خویش باز م یایستم

هفتاد سنگ را برای دور شدن از هر هوای نفسی به خود روانه می کنم

اگر زنده ماندم

سر به سوی تو پیش می کشم

تا جان به قربانت کنم.


دوست که باشد،
فرقی نمی کند
زن باشد یا مرد
دور باشد یا نزدیک؛
رفاقت فاصله ها را نزدیک می کند
گاهی با حرف
گاهی با سکوت
گاهی با هم پا شدن در شادی
گاهی با هم پیاله شدن در تنهایی
حتی فرقی نمی کند 
از کدام فصلیم
و از کدام نسل
بالانشینیم
یا از پایین ترین
رفاقت اصلا جیب پر و خالی نمی شناسد

دلتنگ رفاقت ناب توأم رفیق


نازنینم!

روزگاری دیدن تن پوش طلایی تنت که طلایه دار تلالو زیبایی دلنشینت است را به انتظار نشسته بودم

آن روز و روزگار جز به تو و چشمانت به هیچ نمی اندیشیدم

سیمین ساق من

سایه سروسهی تو را روشن تر از آفتاب عالمتاب می دانستم

تجسمی از تبسم نسیم روح نواز بهاری که هر اسفند به مشام می رسد

و انعکاسی در ساغر نشسته بر لب سفره هفت سین سال نوئی که تو بر صدر آن جلوه کرده باشی

یادش بخیر

آنهمه تجسم شیرین و روشن

آنهمه اشتیاق 

آنهمه انتظار

یادش بخیر.


در نگاه من دنیا دینای وارونه ای بود

عشق را قربانی کردم تا سرنوشت یکه تازی کند

و حالا توان محاکمه سرنوشت را ندارم!

در کودکی هیام توان آنرا نداشتم که حقم را از عشق بگیرم

و اینک از سرنوشت!

در دنیا من پرنده های خسته

به اضطراب پرواز پرنده پرشکسته عشق می اندیشم!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

قشم من